سلسله جلسات بازخوانی جهادسازندگی از تاسیس تا انحلال با محوریت کتاب "زنده باد جهاد"
باز خوانی مسائلی که بر جهاد گذشته است می تواند سِر موفقیت را به ما نشان دهد. سِر موفقیت چیزی نیست که دریک فرمول بخواهیم خلاصه اش کنیم. باید بتوانیم هم عالم و هم داستان بشویم با آن حرکتی که در جهاد سازندگی اتفاق افتاده و در فراز و فرود آن کار قرار بگیریم ودر خلال آن فراز و فرود و در خلال آن قصه ها، یک رمز و رازی از حرکت پیدا کنیم. رمز و رازی که در نهایت ناگفته خواهد ماند ولی یک نگاه جدید است که در وجود ما شکل می گیرد. اگر این قصه را درک نکنیم ما هم وارد همان سرنوشت می شویم یا آن نقاط درخشانی که می توانیم واردش شویم و یک کار جهادی انجام بدهیم، آن را از دست می دهیم. شهید آوینی متوجه می شوند که آنچه در جهاد سازندگی اتفاق می افتد یک پدیده ی نادر است در نسبت با امر ساختن در دنیای امروز، در واقع آن توانایی که پیش می آید و آن قوت و استحکام و وسعتی که در کار جهاد پیش می آید، چیزی است که در واقع در دنیای معاصر سابقه ندارد و یک اتفاق نادر و جدید است. این فهم نیازمند یک اشرافی است بر مسائل دنیای معاصر، یعنی کسی که توانسته باشد جهان امروز و مسئله ی این جهان با امر ساختن و با به تعبیری امر تکنیک را بشناسد.
صوت جلسات
پادکستها
مروری بر جلسات
متن آقای رضوی از فعالان جهاد سازندگی، برگرفته از کتاب زنده باد جهاد: *درجهاد معنای زندگی را در چیزی فراتر از لذایذ مادی جستجو می کردیم. لذتی که از کار می بردیم به نحوی بود که تفاوتی میان شب و روزمان حس نمی کردیم. گاهی جلساتمان تا نزدیک نماز صبح طول می کشید. صبح چند ساعتی می خوابیدیم و بعد کار را از سر می گرفتیم.
فضای کار بین جهاد و سایر سازمان ها از زمین تا آسمان تفاوت می کرد و عموم جهادیها نیز این شرایط را با جان و دل پذیرفته بودند. هیچ توقع مالی اعم از پاداش یا اضافه کاری هم نداشتیم، بلکه پاداش خود را در جای دیگری می دیدیم. شدت خالصانه بودن فعالیت بچه های جهاد به حدی بود که با ابلاغ اولین آیین نامه حقوقی، به برخی از آنان آنقدر سخت گذشت که باور آن امروز سخت است.
گاهی میشد بچه های جهاد تا روزهای متمادی بچه هایشان را نمی دیدند. برخی در مراسم خواستگاری – به شوخی یا جدی – می گفتند، ما یک زن دیگر هم داریم که جهاد است! البته این مقدار کار، و غفلت از سایر وظایف نسبت به خود و خانواده با توصیه های اسلام نمی خواند. این عدم رعایت تعادل میان زندگی شخصی و خدمت به مردم یکی از آسیب های جهاد بود. تقریبا همه ذهن بچه های جهاد خدمت شده بود. کار جهاد هم با کار نظامی فرق می کرد. پس از جنگ، عموم فعالیت های نظامی در چند ساعت آموزش و یا نهایت مانور خلاصه می شد، اما شرایط کار اجرایی در جهاد به گونه ای دیگر بود. شاید این رفتار برای دوران مجردی خیلی آسیبی نداشت، اما وقتی پای خانواده به میان می آمد، این آسیب ها مترتب می شد. یک بار نماینده ولی فقیه در جهاد استان فارس به ما گفت زمینی بگیرید و برای بچه های جهاد خانه ای بسازید. ما به این پیشنهاد توجهی نشان ندادیم. اما ایشان که تجربه بیشتری داشت گفت یک روزی به حرف من خواهید رسید. در طول این سال ها سایر سازمانها برای مسکن، خدمات درمانی و سایر نیازهای نیروهایشان کارهایی کرده بودند، اما مسئولین جهاد نه عمدا، بلکه آن قدر غرق کار و خدمت بودند که از نیروهای خود غافل شدند.
لذا زمانی رسید که نیروهای جهاد چشم باز کردند و دیدند از نظر زندگی و معیشت از دیگران عقب افتاده اند. در واقع علی رغم این که روحیه بچه های جهاد و مسیری که در آن حرکت می کردند، روحیه ای فداکارانه و مسیری درست بود، اما خالی از افراط و تفریط نبود. با این حال پس از جنگ، به مرور حال و هوای برخی مردم و مسئولین دستخوش تغییراتی شد. اگر در ابتدای انقلاب و دوران جنگ، تفکر غالب این بود که هر چه داریم فدای انقلاب کنیم، اما آرام آرام خوب زندگی کردن مسأله اصلی شد. البته بچه های جهاد نمی گفتند بد زندگی کنیم، اما آرامش و معنای زندگی را در جهاد برای خدا می دیدند و لذتی را که از کار جهادی می بردند، در هیچ کجا به دست نمی آوردند؛ به گونه ای که به شخصه آرام ترین و شیرین ترین دوران زندگی خود را در دهه اول انقلاب و پس از آن در جهاد کردستان میدانم؛ در حالی که با انکار گفتمان انقلاب و تغییر معنای زندگی، به شرایطی رسیدیم که برخی از مردم و مسئولین، سخت درگیر حصول مال و مقام شده و تفریح و لذت جویی را اولویت اول خود ساخته اند، اما همواره در هاله ای از دغدغه و یأس و نگرانی زندگی می کنند.
باز کلمه را نگاه کنید، جهاد یک *معنای* زندگی است. و می گوید این تغییر معنا است که ما را یک جای دیگر برد.
همین نکته ای که ایشان گفتند که انگار ما به زندگی خودمان توجه نداشتیم و باید بچه های جهاد سازندگی هم زندگی می کردند و حواسمان نبود، بعد در ادامه خودشان یک نکته ی دیگر را هم می گویند و گویی دلش نمی آید این نکته را نگوید، میگوید وقتی به کل زندگی ام نگاه می کنم، منی که قبلش می گویم ما حواسمون به زندگی خانوادگی مان نبود، می گوید بهترین برهه ی زندگی من همان مقطع بود. یعنی همین نقطه ای که ما به ظاهر مثلا به خانواده مان رسیدگی نمی کردیم، یا آن عرف شرایط روزمره را برای خانواده مان رعایت نمی کردیم و بعد آمدیم که مثلا رعایت کنیم، و رفتیم رعایت کردیم! ولی دیدیم انگار آنقدر که برای خانواده مان در آن زمان بودیم و اثر گذار بودیم، و زندگی خوبی وجود داشت، انگار بعدش دیگر نیست. البته ایشان اولش را به عنوان یک آسیب میگویند ولی، آخرش انگار خودشان در این مسئله ماندن، چه بود پس، ما می خواستیم زندگی مان درست شود و یک ذره متناسب شود، بعد همین تناسب ما را به یک جای دیگر کشاند. انگار حال و هوای ما را تغییر داد، انگار از این ماجرا عبور کردیم.
این را با قصه ی حضرت آدم (ع) عرض کنیم، خب آدم (ع) در بهشت است، خداوند هم به حضرت گفته است که سراغ این شجره نرو، ولی شیطان می آید بهش می گوید می خواهی در این بهشت خالد باشی؟ بمانی در این بهشت و خلود در این بهشت پیدا کنی؟ یا به تعبیری مُلک لا یبلا داشته باشی، یعنی مُلکی که هیچ بلایی به این ملک نرسد، آیا می خواهی اینچنین اتفاقی بیافتد؟ گویا در وجود بشر چنین چیزی است و ذاتی بشر است. می گوید می شود آیا یک مُلکی داشته باشیم که هیچی ضربه ای نخورد؟ هیچ بلایی بهش نرسه؟ یعنی می شود من یک جهادی داشته باشم که این جهاد هیچ مشکلی درش نباشد. خانواده هم مثل شرایط عرف باشد و همه چیز درست باشد؟ خب، باشد! حالا چکار کنیم؟ می گوید برو دنبال این شجره.
همان آدمی که در بهشت در مقام رویت حق قرار دارد، یک دفعه دلواپس چه می شود؟ بلایی که بهش می رسد. می گوید آقا، نکند این مُلکی که من دارم یک بلایی بهش برسد. همان چیزی که آنجا بهش فکر می کند، همان او را به شجره نزدیک می کند. گویا می شود درمورد جهاد هم گفت، انگار همچین چیزی در توجه انسان ها پیش آمده است. یک مقدار روی کلمه ی *توجه* تاکید می کنم. چون یک عده ای مسئله ی جهاد سازندگی را می گویند آقا! این آدم اشتباه کرد، اون آدم اشتباه کرد که منحل شد. یک وقت هم هست که ما بالاخره باید متوجه باشیم که یک انسانی هستیم که این انسان اگر به آن قصه ی آدمیت وقوف پیدا نکند، دیدن صحنه برایش امکان پذیر نمی شود.
یعنی چرا خداوند در قران قصه ی آدم و شیطان را می گوید؟ این در ادیان مطرح بوده است، در اسلام هم به یک نحو خاصی مطرح شده. چرا این قصه را گذاشتن مقابل ما؟ که اگر می خواهید یک راهی بروید که این راه به ثمره ی نهایی برسد، به نتیجه برسد و در راه، طمع ملک لایبلا نکنید به این قصه توجه کنید. شهید آوینی در کتاب توسعه و مبانی تمدن غرب، وقتی بحث توسعه را مطرح می کند، توسعه را یک جور هایی همین ملک لایبلا می داند. می گوید توسعه و طلب توسعه معنایش این است که می خواهیم یک جامعه ای بسازیم که در این جامعه بیماری نیست، مرگ نیست، به هیچ کسی صدمه ای نمی خورد، می گوید این تصور در یک چیزی به نام توسعه برای ما جمع شده است.
یعنی وقتی ما می گوییم دنبال توسعه هستیم انگار که ملک لایبلا می خواهیم، شهید آوینی در آن مقطع خیلی تلاش کرده است که بگوید، انگار این چیزی که شما می گویید ما یک زندگی بهتر داشته باشیم این زندگی بهتر مُلک لایبلا است، و الا جهاد سازندگی مگر نرفته بود برق دهد به فلان روستا، رفته بود به ظاهر یک زندگی بدهد، یعنی دارد یک چیزی پیش میآید، دارد یک زندگی در پناه این نگاه شکل می گیرد. مشکل کجاست؟ مشکل این است از یک جایی شما به جای این که به افق حقیقت نگاه کنید، توجهتان به مشکلاتش جلب می شود. یا بگوییم *الشیطان یعدکم الفقر ۲۶۸ بقره*. یعنی یک دفعه وعده ی شیطان در راستای این است که شما هیچی نمی شوید. ببینید الان در اینجا شرایط چگونه است، می گوید: این بنده خدا، نماینده ی ولی فقیه در جهاد استان فارس، به ما گفت: زمینی بگیرید و برای بچه ها خانه ای بسازید. ما به این پیشنهاد توجهی نشان ندادیم. اما ایشان که تجربه ی بیشتری داشتند گفتند: یک روزی به حرف من خواهید رسید.
بحث این است که یک امر ذاتی است. ممکن است ما خودمان به خودمان بگوییم. خود ما به خودمان گفته باشیم فردا همه کار و بارشان درست می شود، این نظامی ها که می روند سر زندگی خودشان، هفته ای چند ساعت می آیند آموزش نظامی و می روند و ما جهادی ها که هیچی نداریم. و ما از دست می رویم. خب، پس یک کاری کنیم که باشیم. یک کاری کنیم که باشیم، همین طمع مُلک لایبلا است.
اگر اینها را به عنوان یک نکته ی اخلاقی توجه کنیم، مسئله مان حل نمی شود. چون آخرش خودمان در این موقعیت قرار می گیریم، و بعد در نهایت می گوییم زندگیمان چه می شود؟ زندگی مان که نابود شد، همه چیز رفت، چیزی الان نداریم. آن هایی که با ما بودند این همه اعتبار دارند. اما اگر به عنوان یک نگاه، تصور شود، مثل همان روزه ای است که انسان می گیرد، هر چقدر که پیش می رود شوقش به این کار بیشتر می شود. شوقش به روزه بیشتر می شود. چون یک گشودگی در وجود خودش بیشتر احساس می کند. این هم همین حالت می شود. یعنی می تواند راه را ادامه دهد. نه اینکه بگوید ای داد بیداد! حالا الان چهل روز، سی روز غذا نخورده ایم بقیه غذا خوردن، آن ها بزرگ تر از ما می شوند. ما حالا بگذار یک کاری کنیم.
عرضم این است که به این فکر کنیم. که احیای جهاد سازندگی به یک نوعی، احیای این معارف است. به تعبیری احیای اسلام است. یعنی اگر ما نتوانیم در آن نگاهی که قرآن روایات و حکمت به ما می دهد حاضر شویم. نهایتا مثل خیری هستیم که مدتی را می گذارند که به مردم کمک کند. ولی بعد در فشار زندگی خودش، از این کار خیر جدا می شود و آزاد میشود. این جا قصدمان یک تذکراتی در خلال این بحث ها است. باز دوباره همین موضوعی که عرض کردیم، گفتیم که دیدن عرفی خانواده اینجا دارد یک اشکالی ایجاد می کند، به این معنا نیست که نادیده گرفتن خانواده کار درستی است. آقا همین چند سال پیش یک تذکری به طلبه ها دادند. اینجور که گفته بودند که تا ساعت 7 شب این طلبه ها باید باشند در مدرسه و درس بخوانند، آقا گفتند پس خانواده هایشان چه؟ بعد آنجا اشاره می کنند که ما یک زمانی داشتیم که در آن زمان شب ها هم خانه نمی رفتیم. آن یک زمانی بود و مختصات خودش را داشت. گاهی ما می گوییم همین که ما به خانواده مان اهیمت ندهیم کار درست می شود. همین که مثلا همه چی را زیر پا بگذاریم، رفاقت و همسر و پدر و مادر همه ی این ها را زیر پا بگذاریم این حتما جهادی می شود. ولی این ظاهر ماجر را دیدن است. آن ها به شکل و به نحوه ای بودند که حتی اگر نبودند در خانه ولی بودند.
باز من مثال شهید حججی را در جلسه ی اول را خدمتتان عرض کردم. شهید حججی به پسرش می گوید که من همیشه باهات هستم. تلقی بنده این است که می گوید من برای اینکه با تو باشم رفتم. یعنی اینجور است که درواقع یک درکی از جهان دارد. یک نگاهی نسبت به آنچه که بر این جهان می گذرد دارد که بودنش با بچه اش و همسرش را در این نحوه از رفتن می داند.
۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
سلام و خداحافظ
شهدا ما را وا گذاشتند رفتند امروز هرچه فریاد بکشیم دیگر به جایی نمی رسد